طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

اولین گردش در سرله

سلام سلام و بازم سلام به پسر خوب و ناز و مهربونم. میخوام داستان سفر 2 روزمون به سرله رو برات تعریف کنم. سرله یکی از روستاهای استان خوزستانه که بعد از میداوود پشت ی سری کوه های بلند قرار گرفته و برای رفتن به اونجا بابد حدود 20 دقیقه ی مسیر پرپیچ و گردنه رو رد کنیم. اما جای باصفاییه. اونجا محل زندگی اجداد پدری و مادری باباست. بابا حاجی و نه نه ها هنوزم اونجا زندگی می کنن. بابا حاجی اینا کشاورزن و برنج و گندم می کارن. بابا حاجی ماشااله خیلی سرحال و سرزندست و با اینکه سن و سالی ازش گذشته هنوزم کوهنوردی میره و روغن حیوونی میخوره. تازه صبح خیلی زودم از خواب بیدار میشه. ماه گذشته 28 اردیبهشت حوالی روز مادر، به همراه بابا علی اینا رفتیم سرله تا هم ت...
18 خرداد 1391

دوربین دایی

آقاطاهای عزیزم راستشو بخوای ی علت دیگه هم برای دلتنگیم پیدا کردم. مدتی پیش خواب دیدم که دایی معین میخواد دوربینشو بفروشه، همون موقع توی خواب خیلی ناراحت شدم. دیروزم از مامان طوبا شنیدم که دایی دوربینشو گذاشته برای فروش. خیلی دلم شکست آخه میدونم که چقدر دوستش داره و اگه نیاز مالی نداشت لازم نبود این کارو بکنه. دایی معین با دوربینش زندگی می کرد چون اون عاشق عکاسیه و عکس گرفتن برای اون از بچگی ی عشق و ی سرگرمی بوده. اون ی مدتی پیش توی پروژه کاری که داشت بد آورد یعنی همه چی داشت خوب پیش می رفت که عده ای از خدا بی خبر کارشو خراب کردن و اون که چند میلیون از جیب خودش برای این پروژه خرج کرده بود همشو از دست داد. چی فکر می کردیم چی شد؟!!! بنده خدا م...
18 خرداد 1391

دلتنگی

عزیزدلم، آقا طاهای گلم سلام. خوبی مامان؟ هر روز و هر لحظه که میگذره عشق و محبت من و بابایی به تو بیشتر میشه. لحظاتی که میخوابی خیلی دلم برات تنگ میشه. با اینکه خیلی از مواقع کار دارم یا اینکه خودمم نیاز به استراحت دارم ولی سکوت خونه با سکوت تو خیلی تلخ میشه و وقتی دوباره تو رو بیدار می بینم انگار دنیا رو بهم میدن. وقتی تو رو بغل می کنم و تو سرتو توی سینه من فشار میدی یا وقتی تو رو در بغلم فشار میدم ی آرامش عجیبی بم دست میده. حالا هم تو خوابی و نمیدونم دوباره چرا دلم گرفته؟ البته شایدم بدونم. ی مدتیه ما نمیتونیم بابایی رو درست حسابی ببینیم. از اون موقعی که محل کارش عوض شده کارشم خیلی سنگین تر شده . صبح خیلی زود از خونه میره بیرون و شب به خونه...
18 خرداد 1391

بابایی روزت مبارک

سلام عزیزدلم آقا طاهای گلم، مرد مامانش. خوبی عزیزم؟ فردا 13 رجب(15 خرداد 91) مصادف با روز ولادت امام علی(ع) امام اول ما شیعه هاست. در دولت جمهوری اسلامی و در کشور ما ایران این روز رو به نام پدر نامگزاری کردن. ما هم 2 روز پیش رفتیم و با هم برا بابا حسنی ی کادو خریدیم: ی دست لباس ورزشی قرمز با کفش و جوراب تا بره ورزش کنه و همیشه سالم باشه ایشااله. این روز برای باباحسنی خیلی مهمه چون همش ی بار و این بار در عمرش اتفاق میفته آخه این اولین و آخرین باریه که برای اولین بار روز پدرشو میگذرونه و جشن می گیره. خیلی دلم میخواد این روز براش به یاد موندنی بشه. البته خودش خیلی دوست داره از زبون تو تبریک بشنوه و میدونم با تمام وجود منتظر چنین روزی میمونه. ول...
15 خرداد 1391

روزهای پایانی ماه نهم

عزیز دلم تو این ماه منتظر بودم چهار دست و پا راه بری اما ظاهرا هنوز به اینکار راغب نیستی البته از اواسط این ماه که مصادف با اردیبهشت 91 بود یاد گرفتی مفاصلتو خم کنی و دیگه مثل سابق خودتو سفت نمی گرفتی. حالا دیگه راحت زانوهاتو خم می کنی و حالت چهار دست و پا می گیری ولی هنوز نمیری هر چند خیلی قل میخوری . خدارو شکر خزیدنت در حال نشسته رو به پیشرفته. توی این ماه هر بار که میذارمت روی تشک بازیت از ی طرف دیگه سر در میاری. چند روز پیش هم در حالیکه رفته بودم توی آشپزخونه تا ناهار درست کنم باهات حرف می زدم و تو هم جواب میدادی اما یهو صدات قطع شد. من از توی آشپزخونه نگاهی به حال انداختم ندیدمت. با نگرانی اومدم تو حال دیدم خزیدی و رفتی زیر مبل و د...
15 خرداد 1391

اسکندراتم رسید

آقا طاهای گلم. بالاخره بعد از چند روز انتظار مدیدیت نی نی وبلاگ پیام داد که 8 خرداد هدایاتو فرستادن و ی شماره پیگیرب با پست رو بهمون داد. منم مرتب با پست چک می کردم تا اینکه روز 10 خرداد 91 مامان طوبا زنگ زد و گفت ساعت 9 صبح بسته اقا طاها رسید. منم با خوشحالی زنگ زدم و به بابایی گفتم که سر راه که میخواد بیاد خونه بره از خونه مامان طوبا اینا هدیتو بگیره. هدیت رسید. فکر کنم ما بیشتر از تو خوشحال بودیم. البته حیف شد چون دوست داشتم نوشته ای هم همراهش بود تا برات یادگاری نگه میداشتم. تو اولش با اسکندرها رابطه خوبی برقرار نکردی یعنی باهاشون رفیق نشدی. شاید ی کم که بزرگتر بشی بیشتر ازشون خوشت بیاد.... ...
15 خرداد 1391

غیر منتظره

سلام عزیزدلم آقا طاهای گلم. وای اصلا باورم نمیشه. بالاخره ما هم برنده شدیم توی مسابقه یا بهتره بگم قرعه کشی نظرات برای سایت رسانه کودک. خدارو شکر. خیلی دوست داشتم ما هم ی دفعه توی ی چیزی برنده باشیم. بیشتر به خاطر تو که بعدا برات خاطره دلنشینی باشه و حالا تو برنده شدی عزیزم و من خیلی خوشحالم. ایشااله همه مامانا با دریافت خبر پیروزی و موفقیت بچه هاشون همیشه شاد و خوشحال باشن. به دو نفر برنده دیگه هم تبریک میگم.  ...
7 خرداد 1391
1